داستان زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».

سالها...

پنهانت کرده بودم

در سبزینه آن گیاهی که در

کالی احساسم روئیده بود

احساسم را کشتم

در هیاهوی نوبری بلوغ

و دچارت شدم در ناهوشیاری تنم

خواستنم ریشه در ابدیت داشت

سالها...

من ندانستم تو

عشق از " گلشن امروز " میخواهی

و بودن از " خوشه الان " میچینی...

داستان چهار فصل زندگی…..

مجله یکشنبه: مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند…

نقاشيم بد نيستا

سلام!سلام!

امروز اومدم واستون از داوينچي بگم!هي چه هنرمنديه!

كاترين ياد بگير بچه!

زياد نميحرفم بريد ببينيد!

ادامه نوشته

مفهوم عشق

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
ا
ز خودم پرسیدم عشق چیست؟گفتم …………………….
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم

قسمتی از شعر بلند صدای پای آب ، اثرسهراب سپهری :

It is not our business to fathom the mystery of rose,

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،

Perhaps our business is

کار ما شاید این است

To float within the magic of rose.

که در افسون گل سرخ شناور باشیم .

Camp behind wisdom.

پشت دانایی اردو بزنیم .

Wash our hands in the ecstasy of leaf and waling to the table.

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .

And be born again when the sun rises in the mornings.

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

Let’s allow out excitement to fly.

هیجان ها را پرواز دهیم .

Let’s pour water upon the perception of space, color’s, sound and the window of flowers.

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

Let’s set heaven between 2 syllables of existence.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی .

Let’s is fill and empty our lungs with eternity.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .

Let’s lift down the burden of knowledge from the shoulders of the swallow.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

Let’s take back our name from the cloud, from the plane, tree, mosquito, summer.

نام را باز ستانیم از ابر ، از چنار ، از پشه ، از تابستان .

Let’s mount to the high of kindness of the wet feet of the rain.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

Let’s open the door to mankind, light, plants and insects.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم .

Our business is perhaps

کار ما شاید این است

To run between the lotus flower and century

که میان گل نیلوفر قرن

After the sounds of truth.

پی آواز حقیقت بدویم .

Love

The man who loves himself enjoys the love so much,

Becomes so blissful, that the love starts overflowing, it starts reaching others.

It has to reach! If you live love, you have to share it.

کسی که به خودش عشق می ورزد چنان از عشق لذت می برد ،

چنان شاکر می شود که عشق سر ریز می گردد ،

و به دیگران می رسد ، عشق ناگریز سوی دیگران راه می یابد.

اگر می خواهی با غشق زندگی کنی ، بایستی آن را با دیگران تقسیم کنی .

دوستی های جدید

ناظممون جلوم وایساده با ترس به کفشاش نگاه میکنم زیر چشمی میپامش داره گوشی رو چک میکنه

میگه:از تو توقع نداشتم تو که شاگرد خوبی بودی.واقعا که تو این دوره زمونه هیچ کس رو نمیشه شناخت زنگ بزن بگو مامانت بیاد نمره

 انضباطت هم از 17 حساب میشه.

میگم چشم و میام بیرون حرفای ناظممون رو به هیچ جام حساب نمیکنم اصلا برام مهم نیست.

2 ماه بعد:

میشینم پیش دوستم ملیحه و میگم :واسه اولین بار از یه پسره خوشم اومده کمکم میکنی باهاش دوست شم؟

با قیافه جدی بر میگرده و میگه:برو گمشو بابا خودم کم بدبختی دارم به من چه؟

میگم:واقعا که! خوب بود وقتی گوشیت رو بهم دادی و من جای تو تنبیه شدم و نمره انضباطم کم شد میگفتم به من چه.

دوستم گفت:میخواستی نگی مگه مجبورت کردم؟

هیچی نمیگم و فقط سرم رو میندازم پایین و میرم و زیر لب به رفاقت های این زمونه میخندم.

متن های خودم

میشینم رو کاناپه و الکی هی به عکسای گوشیم نگاه میکنم.

صدای پاش رو میشنوم قفل رو تو در میچرخونه و میاد تو .

میگم:باز نعشه ای نه؟گفته بودی این دفعه اخرته.

-به جون مریم فقط یه ذره کشیدم اصلا حالم خوب نبود.

میگم باشه چمدونم که از قبل اماده کردم رو برمیدارم و قبل از اینکه جلوم رو بگیره از خونه میزنم بیرون.

همینطور که گریه میکنم تا سر کوچه میرم که خواهرم رو میبنم و میگه:

دیدی بهت گفتم.

سرم رو با شرمندگی بالا میارم و به مردی که کنارشه میگم:اقا شما مطمئنین تو کمپتون خوب میشه ؟تمام امیدم به شماست.

میگه:بله شما هم جای خواهر ما خیالتون راحت.

میگم :پس قبل از اینکه ببرینش این چمدونم رو هم بذارین تو ماشینتون توش لوازمشه اخه اون یه روزی خیلی رو لوازمش حساس

بود.

سرم رو میندازم پایین و میگم:همون روزایی که من عاشقش شدم.

خدایا ممنون!

سعی میکنم رو درسم تمرکز کنم دوباره متن رو میخونم جاذبه های اسیا دیوار چین معابد...

وای نه دوباه خواهرم میزنه به در و میگه :تو رو خدا در رو باز کن.

دیگه داره گریم میگیره اخه من چه گناهی کردم که باید خواهر رو برادر کوچیک داشته باشم.اه اه اه

گوشام رو میگیرم و دوباره میخونم ولی بازم صدای دادش میاد.

داد میزنم:برو گمشو من درس دارم باهات بازی نمیکنم.

اما اون بازم در میزنه دیگه قاطی میکنم میرم در رو باز میکنم و چشمام رو میبندم و میگم:

نمیفهمی گمشو یعنی چی؟ازت بدم میاد باهات بازی نمیکنم تو مزاحم منی نمیخوام خواهر کوچیک داشته باشم ازت متنفرممممممممممممم

اما اون هیچی نمیگه پایین رو نگاه میکنم و میبینم که یه سینی پر از کیک و ابمیوه دستشه میگه:

اینا رو با مامان واست درست کردم گفتم درس میخونی خسته میشی.

میشینم روی زمین و سینی رو ازش میگیرم و محکم بغلش میکنم و میگم:خدایا ممنون که یه خواهر کوچولو بهم دادی.

خلاصه سریال ترکیه ای هزار و یک شب binbir gece

 

این سریال در رابطه با دختری به نام شهرزاده که سالها پیش ازدواج کرده و یه پسره 4 ساله به نام کان داره و وقتی که پسرش بدنیا

اومده شوهرش فوت کرده

کان سرطان خون داره و منتظر پیوند مغز استخوانه شهرزاد هم که یه مهندسه در یک شرکت مهندسی پیش دوستش(بینور)کار پید

ا میکنه البته نمیگه که بچه داره چون از شروط استخدامه

بعد از چند قسمت مشخص میشه که پسر شهرزاد داره میمیره و باید فورا عمل بشه و برای عملش پول زیادی لازمه شهرزاد از همه

کمک میخواد و هر کاری که میتونه انجام میده حتی به در خونه پدر شوهر سابقش(پدر بزرگ کان)که شهرزاد رو به عنوان عروسش

 قبول نداره میره و التماس میکنه ولی پدر شوهرش با وجود اینکه خیلی ثروتمنده هیچ کمکی نمیکنه

در اخر شهرزاد تصمیم میگیره که از رئیسش بخواد که این پول رو بهش قرض بده وقتی به رئیسش(اونور)میگه اونور میگه در

ازای یک شب با من بودن این پول رو بهت میدم در ابتدا شهرزاد بدجوری دعوا میکنه و کلی گریه میکنه و لی میفهمه دیگه هیچ

راهی نیست قبول میکنه به شرط اینکه هیچ کس چیزی نفهمه.

خلاصه شهرزاد این کار رو میکنه و عذاب وجدان سنگینی میگیره ولی در عوض جون پسرش رو نجات میده ولی بعد اون شب

 اونور که از تمام زن ها متنفره عاشق شهرزاد میشه و بهش درخواست ازدواج میده و میگه الان جواب نده من هزار و یک شب مثل

شاه شهریار منتظر میمونم تا تو بهم پاسخ مثبت بدی

بعد از اون اونور و شهرزاد کلی سفر کاری با هم میرن و خیلی بهم نزدیک میشن اونور میفهمه که شهرزاد یه پسر داره و خیلی

 خوشحال میشه اخه تو یه قسمت سریال اونور حرف قشنگی میزنه به دوستش کرم که از بچگی با هم بزرگ شدن و اتفاقا اونم

شهرزاد رو دوست داره میگه:هر زنی میتونه بچه به دنیا بیاره ولی هر زنی نمیتونه مادر باشه مادر بودن مقدسه

خلاصه کان(پسر شهرزاد) اول از اونور متنفره ولی بعد یه مدت خیلی بهم نزدیک میشن و شهرزاد هم میره محضر و با اونور

ازدواج میکنه جالب اینه که کان به اونور میگه بابا و خیلی خیلی دوسش داره کرم هم عاشق بینور دوست شهرزاد میشه و با اون

ازدواج میکنه ددر ضمن اونور میفهمه که از نامزد قبلیش یه دختر داره به نام نیلوفر شهرزاداولش خیلی ناراحت و عصبانی میشه

ولی بعدش نیلوفر رو به عنوان دخترش میپذیره و خیل یباهاش خوب میشه

توی داستان اتفاقای زیادی میفته شهرزاد با پدر شوهر سابقش خوب میشه بینور حامله میشه و یه دختر به نام ندا که قبلا با شوهر

سابق شهرزاد نامزد بوده سر و کلش پیدا میشه و میخواد انتقام بگیره ...

شهرزاد میفهمه که حامله است و این موضوع رو به شوهرش میگه و کلی خوشحال میشن بعد هم تصمیم میگیرن یه جشن عروسی

بگیرن(یعنی شهرزاد میگه من جشن میخوام!)توی جشن عروسی ندا کاری میکنه که بچه شهرزاد سقط بشه

ندا از هر طریقی به شهرزاد اسیب میرسونه و همچنین به کرم نزدیک میشه کرم هم که خیلی با زنش(بینور)مشکل داره با ندا دوست

میشه (کرم برای این با بینور مشکل داره که بچه ی بینور مرده به دنیا اومد و بینور دائم الخمر شده)

وقتیکه ندا از طریق کرم راز بزرگ شهرزاد(همینکه با اونور رابطه داشته)رو میفهمه این راز رو به همه میگه .

شهرزاد وقتی میفهمه که همه رازش رو فهمیدن از دست اونور عصبانی مشه و ترکش میکنه و به یه شهر دیگه میره تا کسی پیداش

 نکنه.کان و نیلوفر کلی گریه میکنن ولی شهرزاد کان رو با خودش میبره.

اونور هم خیلی ناراحت میشهو مدت زیادی همینطور میگذره و هر کدوم زندگی هاشون رو جدا از هم شروع میکنن شهرزاد به شهر

برمیگرده مدرسه کان رو عوض میکنه شغل جدید و دوستای جدید پیدا میکنه و با یکی از همکاراش دوست میشه.

شهرزاد تصمیم میگیره تا با همکارش ازدواج کنه اما کان این رو نمیخواد و میگهه بابام رو میخوام(همون اونور رو میگه)

شهرزاد از طری بینور میفهمه که اشتباه فهمیده بوده و اونور هیچ وقت رازش رو به کسی نگفته بلکه این کرم بوده که خودش فهمیده

و به ندا گفته.شهرزاد تصمیم میگیره با اونوراشتی کنه ولی نمیشه و کلی با هم دعوا میکنن.

در اخر شهرزاد میخواد با همکارش ازدواج کنه که روز عروسی کان گم میشه شهرزاد دنبالش میگرده و اخر پیش اونور پیداش

 میکنه کان و نیلوفر طبق نقشه قبلی (چه بچه های باهوشی)جفتشون رو اشتی میدن وهمه به خوبی و خوشی زندگی میکنن!

 

این سریال به مدت 2 سال در ترکیه پخش شد و واقعا ترکوند وجود بازیگر های معروف توی اونو زیبایی داستان باعث جذب

وخاطب هایزیادی شد نکاتی که این سریال رو جالب کرد این بود که توی این سذیال برای اولین بار در تاریخ ترکیه یه سریال به

صورت پخش مستقیم یا زنده پخش شد که همون قسمت عروسی شهرزاد و اونور بود !

یه موضوع دیگه این بود که شخصیت های اصلی فیلم اونور و شهرزاد توی جریان سریال با هم دوست شدن و ازدواج کردن .

این دو تا بازیگر واقعا زوج خوشبختین و خیلی به هم میان تو اخرهای سریال بازیگر نقش شهرزاد(وای تا دیروز اسمش یادم

بودها!)حامله شد و این زوج صاحب یه بچه گوگولی هم شدن و خوشبختیشون کامل شد.

اینم خلاصه این سریال امیدوارم خوشتون اومده باشه

نظر یادتون نره

چند جمله با معنی زیبا از دانشمندان بزرگ


 
۱ – افرادی که بیشترین وقت خود را صرف زندگی دیگران می‏کنند (مشاوره، راهنمایی و …)، از رسیدن به زندگی خود باز می‏مانند.

۲ – کسانی که می‏گویند “من نباید این راز را فاش کنم اما فقط به تو می‏گویم” دقیقا راز شما را نیز به همین صورت برای دیگران بازگو می‏نمایند.

۳ – گفتن حقیقت مهم است؛ این مهم نیست که ما راست می‏گوییم و دیگران اشتباه می‏کنند.

۴ – هیچ هدفی بدون طی کردن مسیر و راه آن دست یافتنی نیست.

۵ – کسانی که سر خود را مانند کبک در برف فرو می‏برند در واقع لگد دیگران را به جان می‏خرند.

۶ – آنچه که در ظاهر هر شخص می‏بینیم، به ندرت دقیقا همان چیزی است که آن شخص واقعا هست.

۷ – جرات و شهامت این نیست که روبروی شیر بایستیم بلکه این است که بفهمیم چطور می‏توان از شر او جان سالم بدر برد.

۸ – ما از همان اول پدر و مادر زاده نشده‏ایم، بلکه باید بیاموزیم که چطور می‏توان پدر و مادر بود.

۹ – کلماتی که بر زبان جاری می‏گردند،  قدرت خود را از ما گرفته‏اند – از خود هیچ قدرتی ندارند.

۱۰ – افراد خردمند در سکوت به سر می‏برند تا بیش از هر چیز صدای تمنای خود را بشنوند.

۱۱ – فرشته ها به زمین نمی‏آیند تا ببینند ما چه می‏کنیم بلکه می‏آیند تا به ما بگویند چه کار بهتر است انجام دهیم.

۱۲ – هیچ چیز مانند ارتباط و وابستگی با دیگران، با تمام وجود، به درد انسان نمی‏خورد.

۱۳ – در واقع ما هیچچ چیز را کنترل نمی‏کنیم مگر رفتار و کردار و تصمیمات خودمان.

۱۴ – هیچ کس نمی‏تواند ما را شاد کند جز خودمان. (اگر بخواهیم)

۱۵ – این یک اشتباه بزرگ است اگر از تجربیات خود درس نگیریم.

۱۶ – من هیچ چیز نمی‏دانم، به من بیاموزید؛ من هیچ چیز نمی‏شنوم، به من بگویید؛ من هیچ چیز نخواهم دید، به من نشان دهید – ما با هم پیروزیم.

۱۷ – پشیمانی از آن دسته چیزهایی است که ما به اشتباه آن را انتخاب می‏کنیم.

۱۸ – آنچه در قلب خود می‏پرورانیم، همان است که در زندگی ان دنیا در دستان خود داریم.

۱۹ – تنها به این دلیل که بذری را که کاشته ایم نمی‏بینیم، نمی توانیم بگوییم چیزی از اینجا بیرون نمی‏آید.

۲۰ – جنسیت واقعی وجود ندارد. هر کسی قسمتی از روحیات جنس مخالف را در خود دارد.

۲۱ – تجربیات شما، تجربیات شما هستند؛ شخصیت شما نیستند.

۲۲ – فرض کردن‏ها از تنبلی ما در جستجوی حقیقت سرچشمه می‏گیرند.

۲۳ – هیچ کس به طور کامل بی‏طرف نیست.

۲۴ – خانوادۀ ما تنها جایی نیست که ما در ان متولد شده‏ایم؛ گاهی یک دست باز و رویی گشاده نیز ما را متولد می‏کند.

۲۵ – شما همیشه راه درست را نمی‏پیمایید.

۲۶ – فروتنی و تواضع، در واقع توانایی پذیرفتن خطاست.

۲۷ – توانایی یک مرد آن چیزی نیست که در جیبش دارد، بلکه آن است که بر دوشش دارد.

۲۸ – اگر شما یک قدم مثبت بردارید، کائنات ۱۰۰ قدم به سمت شما می‏آیند.

۲۹ – اگر می‏خواهید بدیها سرتان نیاید، نخواهید سر دیگران آید.

۳۰ – اگر می‏خواهید با حقیقت سر و کار نداشته باشید، همیشه در خیالات خود گم هستید.

۳۱ – فخرفروشی لباسی است که فقط تن احمقان می‏شود.

۳۲ – کسی که از همه بیشتر می‏داند، معمولا همان کسی است که کمتر حرف می‏زند.

۳۳ – هر کسی سزاوار ارزشمند شدن و معشوق دیگران بودن است.

۳۴ – هیچ کس جواب نهایی را به شما نخواهد داد، مگر خودتان.

۳۵ – شما تنها با ابزاری که دارید می‏توانید عمل کنید، پس به دنبال ابزار جدید وقت خود را تلف نکنید.

۳۶ – اگر  خطاهای خود را خطا در نظر نگیریم، آنگاه با هر خطا راهی اشتباه را کشف کرده‏ایم.

۳۷ – این انسانها هستند که به زندگی معنا می‏دهند و نه اشیاء.

۳۸ – همیشه سوالاتی هستند که جوابشان ناپیداست و بزودی جوابشان پیدا خواهد شد.

۳۹ – در حال حاضر نه آینده وجود دارد و نه گذشته، زندگی جاریست.

۴۰ – اگر بخواهید، اسکلت همیشه در کنج کمد منتظر شماست تا شما را بخورد.

۴۱ – وقتی صحبت می‏کنیم، صدای هیچ کس را نمی‏شنویم.

۴۲ – والدین نباید کوچکترها را در برابر تصمیمات زندگی مسئول بدانند.

۴۳ – اینکه پدران ما چه کاره بوده‏اند مهم نیست، مهم این است که ما چه خواهیم کرد و چه خواهیم شد.

۴۴ – اگر فکر می‏کنید که باید همین الآن بگویید، پس بگویید و اگر می دانید که باید کاری را الآن انجام دهید، پس انجام دهید.

۴۵ – هر تغییری نیاز به حرکت دارد.

۴۶ – کمک دیگران به معنای انجام تمام و کمال کار ما نیست.

۴۷ – اینطور نیست که هر کسی شما را دوست بدارد ولی شما می‏توانید هر کسی را دوست داشته باشید.

۴۸ – اگر کاری را همیشه برای کسی انجام دادید، او هرگز آن کار را یاد نخواهد گرفت.

۴۹ – هیچ چیز بیشتر از خنده مسری و واگیردار نیست.

۵۰ – بهترین هدیه‏ای که می‏توان به دیگران داد، وقت و صبر خودمان است.

۵۱ -  زیبایی محض با چشم قابل مشاهده نیست، بلکه با فکر و دل دیده می‏شود.

۵۲ – هر کسی بذر کمال را در وجودش دارا می‏باشد، اما کمتر کسی می‏تواند آنرا پرورش دهد.

۵۳ – تنها راه پایان دادن به مشاجره‏ها، پیدا کردن یک راه حل است.

۵۴ – هر عملی که انجام می‏دهیم و هر حرفی که میگوییم به ما باز می‏گردد اما نه به گونه‏ای که انتظارش را داشتیم.

۵۵ – اگر یک پله از نردبان شکست، با کمی زحمت پا را باید بالاتر گذاشت.

۵۶ – هرگز کلمات ناگفته را در اتاق دربسته محبوس نکنید.

۵۷ – هرکس بیش از آنچه خود را می‏شناسد است.

۵۸ – از هر چه بترسیم اسیرش می‏شویم.

۵۹ – نیازمندترین انسانها حریص‏ترین آنهاست.

۶۰ – آنچنان خیال کنید که گویا تا ابد زنده‏اید و انچنان عمل کنید که گویا امروز می‏میرید.

۶۱ – بخندید همچنانکه نفس می‏کشید و دوست داشته باشید همچنانکه زندگی می‏کنید.

۶۲ – هیچ کس نمی‏تواند بازگردد و شروعی جدید را رقم بزند اما هر کسی می‏تواند شروع کند و پایانی خوش را بسازد.

۶۳ – مهمترین چیزها در زندگی چیزی نیستند که قابل لمس باشند.

۶۴ – زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر می‏شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی بدان که طبیعت می‏خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

۶۵ – برف سنگینی بارید؛ درختی شکست، درختی زیباتر شد.

۶۶ – زندگی مانند بازی حکم است، مهم نیست که دست خوبی نداشته باشیم، مهم این است که یار خوبی داشته باشیم.

۶۷ – از کوتهی ماست که دیوار بلند است.

۶۸ – از شیشۀ جلو به زندگی نگاه کنید نه از آینۀ رو به عقب.

۶۹ – به خاطر ترساندن موش خانه‏ات را آتش نزن.

۷۰ – هنر زندگی کردن، هنر نقاشی کردن بدون پاک کردن است.

۷۱ – بهترین لذت زندگی انجام دادن عملی است که دیگران می‏گویند نمی‏توانیم.

۷۲ – هر روز از زندگی معجزه است. من روزم را هدر نمی‏دهم. من قدر معجزات را می‏دانم.

۷۳ – آرام بنشین. تقلا نکن. بهار می‏آید و سبزه‏ها رشد می‏کنند.

۷۴ – اینکه چه می‏اندیشیم، چه می‏دانیم و به چه اعتقاد داریم مهم نیست. مهم این است که چه می‏کنیم.

۷۵ – از زندگی هر انچه لیاقتش را داریم به ما می‏رسد نه آنچه آرزویش را داریم.

۷۶ – از آنجا که زندگی آینۀ وجود ماست، فقط با تغییر ما تغییر می‏کند.

۷۷ – ساعتی که خراب است، در هر روز دوبار زمان را درست نشان می‏دهد.

۷۸ – هرگاه در زندگی خانه‏ای از یخ ساختی، بر آب شدنش گریه نکن.

۷۹ – برای انسانهای بزرگ چون بر این باورند که : یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت.

۸۰ – آرزوهایت را یک جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا و کائنات بخواه. خدا و کائنات یادشان نمی‏رود اما تو یادت خواهد رفت آنچه را که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده است.

۸۱ – برگ در انتهای زوال می‏افتد و میوه در انتهای کمال. بنگر که چون برگی زردی یا سیبی سرخ؟

۸۲ – اگرنتوانستی کسی را ببخشی از بزرگی گناه او نیست، از کوچکی دل توست.

۸۳ – به کسی که در جستجوی حقیقت است ایمان آور و به کسی که حق را یافته است شک کن.

۸۴ – ما آمده‏ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم.

۸۵ – هر کس چرای زندگی را یافت با هر چگونه‏ای خواهد ساخت.

۸۶ – سخن نیک را از گویندۀ آن بگیرید هر چند خود بدان عمل نکند.

۸۷ – ناتوانترین مردم کسی است که نتواند دوستی پیدا کند و ناتوانتر از او کسی است که دوستان خود را از دست بدهد.

۸۸ – چون عقل کامل گردد، سخن گفتن کمتر شود.

۸۹ – صبحگاهان به جستجوی روزی درآیید که برکت و موفقیت در صبح زود نهفته است.

۹۰ – به بار نشستن هر کار نیازمند ۱۰۰۰ روز صبر است.

۹۱ – راز موفقیت در این است که با طبیعت و کائنات هماهنگ باشیم و در مسیر موجهای زندگی لذت ببریم.

۹۲ – موفقیت یک مسیر است و نه هدف.

۹۳ – موفقیت بیشترین و بهترین استفاده از آن چیزی است که هم اکنون داریم.

۹۴ – شکست موفقیت است، اگر از آن درس بگیریم.

۹۵ – موفقیت این نیست که هرگز اشتباه نکنیم بلکه این است که یک اشتباه را دوبار مرتکب نشویم.

۹۶ – موفقیت دستیابی به آن چیزی است که می‏خواهیم و شادمانی خواستن آن چیزی است که بدست می‏آوریم.

۹۷ – موفقیت توانایی پرش از شکستی بر شکستی دیگر است بدون اینکه خسته شویم.

۹۸ – من می‏دانم که تمام هستی برای من خلق شده. پس نگران نیستم و تمام هستی را یار و یاور خود می‏بینم.

۹۹ – بازی زندگی بازی بومرنگهاست. مراقب بومرنگ خود باشیم که به کدام طرف پرتاب می‏شود.

۱۰۰ – تفکر مثبت اساس هر موفقیت است.

داستان عاشقانه.

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

اس ام اس های عاشقانه

وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی، نترس!
تو برنده ای، چون خدا همیشه دو دستش پُره . . .
ღ♥ღ
من منتظرت شدم ولی در نزدی / بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما / مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
ღ♥ღ
دلتنگی چیست ؟ یادگاری از آنان که دوستشان داریم و از ما دورند!
ღ♥ღ
چشمانت زمین محبت بودند و من جاذبه اش را وقتی سیب درخت دلم افتاد فهمیدم . . .
ღ♥ღ
خوشتر از قالی کرمان غزلی ساخته ام
نخ به نخ زیر قدمهای تو انداخته ام . . .
ღ♥ღ
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی / من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری / در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
ღ♥ღ
گلی از شاخه اگر می چینیم ، برگ برگش نکنیم و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم و شبی چند از آن را هی بخوانیم
و ببوسیم و معطر بشویم ، شاید از باغچه ی کوچک اندیشه یمان گل روید . . .
ღ♥ღ
ناز کمتر کن که من اهل تمنا نیستم / زنده با عشقم ، اسر سود و سودا نیستم
عاشق دیوانه ای بودم که بر دریا زدم / رهرو گمگشته ای هستم که بینا نیستم . . .
ღ♥ღ
عجب موجود سخت جانی ست دل !
هزار بار تنگ میشود ، میشکند ، میسوزد ، میمیرد و باز هم برایت میتپد!
ღ♥ღ
فکر نکن توی دنیا تنهایی!
بلکه فکر کن یه تنها هست که تو براش یه دنیایی

عاشقانه

يك بوسه برات فرستادم بی زحمت دست به دست کن بذار رو لپت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمی گنجد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

انسان به سه بوسه نکمیل میشود ،

بوسه ی مادر که با آن پا به عرصه ی خاکی میگذاری ،

بوسه ی عشق که یک عمر با آن زندگی میکنی ،

بوسه ی خاک که با آن پا به عرصه ی ابدیت میگذاری

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بوسه یعنی لذت دلدادگی ، لذت از شب لذت از دیوانگی ،

بوسه آغازی برای ما شدن ، لحظه ای با دلبری تنها شدن ،

بوسه آتش می زند بر جسم و جان ،

بوسه یعنی عشق من با من بمان

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

گرچه از دوری این فاصله ها مایوسم ، از همین فاصله دور تورا می بوسم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

امید نگاهت ، ایستادن روی شانه هایت ، سر نهادن گونه های زیبایت را ،

بوسه دادن مرا ، خوش تر از این آرزویی است

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بی تو دنیا رنگی ندارد ، خنده با من انسی ندارد

کاش می شد بودی کنارم ، گرچه آهم سودی ندارد ،

بوسه می دادی نغمه ام را ، چون که شعرم نائی ندارد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

کاش میشد

بوسه ها را قاب کرد

مثل نامه سوی هم پرتاب کرد

کاش میشد عشق را تقسیم کرد

مثل تک شاخه گلی تقدیم کرد .

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

من مست غم عشقم با خنده خمارم کن ، صیاد اگر هستی با بوسه شکارم کن

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

تو آن فرشته ای که وقتی در فصل بهار راه می روی ، برگ درختان انتظار پاییز را می کشند تا جای پاهایت را بوسه بزنند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

هنوز هم در کوچه های خلوت عاشقی ، در میان سکوت

بوسه هایمان زندگی می کنم

شاید رهگذری مژده ای از رویای ماندگار و عشق جاودانه ام ، به همراه بیاورد .

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

عشق یعنی التماس و انتظار

عشق یعنی بوسه ای بر دست یار

عشق یعنی پا و دل دنبال تو

عشق یعنی هرچه دارم مال تو

عشق یعنی خال و ابروی کمان

عشق یعنی یک تیمم یک نماز

عشق یعنی تا ابد با من بمان

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چه بسیار نگاه ها در جهان سرگردانند که در چشمی جای گیرند و چه بسیار فریادهایی که بر سنگ خاموش بوسه می زنند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد ، با سبدی پر از

بوسه هم خواهم آمد ، و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی تا ابد دوستت دار

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

عشق را از ماهی بیاموز که چه بی پایان آب را پر از

بوسه های بی پاسخ میکند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

گفتی که می بوسم تو را ، گفتی تمنا می کنم ، گفتی اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ، گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

با تو پر شور و نشاطم ، تو هیاهوی نگاتم ، تو یه آواز قشنگی ، من تو آهنگ صداتم ، مثل خنده رو لباتم ، مثل اشک رو گونه هاتم ، تو رو می بوسم انگار ، شاعر شعر چشاتم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

اس ام اس اورژانسی : همین الان که داری مسیج می خونی ، خودت رو ماچ کن ، دلتنگت شدم!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یک ماچ خصوصی به لبم اهدا کن ! ای دولت عشق در لبانت! لطفا. اصل چهل و چهار را اجرا کن

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بوسیدن قول ماندن نیست شروع با هم بودنه. درک و هم را فهمیدن و حس به هم رسیدنه

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

انواع بوس:

۱٫بوس صورت : دوست داشتن

۲٫ بوس پیشانی : آرامش

۳٫بازو‌ : شوخی کردن

۴٫لب : عاشق بودن

۵٫ گردن : نیاز داشتن

تو کدومشو به من میدی ؟!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یکی در آرزوی دیدن توست ، یکی در حسرت بوسیدن توست ، ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را ، تو گل ناز منی از دور می بوسم تو را

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بیب بیب برو کنار ، این اس ام اس یه بار بوسه داره ، برو کنار خیس نشی !

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

شبی پر کن از بوسه ها ساغرم

به نرمی بیا همچو جان در برم

تنم را بسوزان در آغوش خوش

که فردا نیابند خاکسترم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

ای بهار بوسه در بزم بلور ، چشم بد از چشم زیبای تو دور

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

می شود مثل نسیم بال در بال پرستو ، بوسه بر قلب شقایق ها بزنیم ، هیچکس تنها نیست ، ما خدا را داریم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت ، بیچاره از عشق فقط سوختن آموخت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

آن بوسه که از روی تو در خواب گرفتم

گل بود که از شاخه ی مهتاب گرفتم

هرگز نتوانی ز من دور بمانی

چون در دل خود عکس تو را قاب گرفتم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

عشق اگر با عفت توأم شود گوهری است گرانبها و در عشق فاصله بین خطا و پاکی یک بوسه است

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چشم به راه توام ، قفل شبم باز کن

ماه شبم شو دمی نغمه ی نو ساز کن

بوسه ی باران تو باش ، من عطش بی حساب

فاصله بردار ، باز عاشقی آغاز کن

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چه می شد دستانم به دستانت گره می شد

چه می شد آغوشم در آغوش خوش تو جا می شد

چه می شد اشک هایم با لبخندت یکی می شد

چه می شد بوسه هایم بر گونه های سرخت جاری می شد

چه می شد گل هایی را که هدیه دادم

در قلب تو سبد سبد عشق می شد .

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یه حساب در بانک مهر و صفا باز کن تا من میلیون ها بوسه به حسابت واریز کنم ، یادت نره حساب جاری باز کنی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

من بی تو یم بوسه ی فراموش شده ام ، یک شعر پر از غلط ، یک پرنده ی بی آسمان ، یک نسیم سرگردان ، یک رویای ناتمام

 

زندگی

زندگی شطرنج دنیا و دل است

قصه ی پررنج صدهامشکل است

شاه دل کیش هوسها می شود

پای اسب آرزوها در گل است

فیل بخت ما عجب کج می رود

در سر ما بس خیالی باطل است

ما نسنجیده پی فرزین او

غافل از اینکه حریفی قابل است

مهره های عمر من نیمش برفت

مهره های او تمامش کامل است.

مشکل

 
 

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است؟"


استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"


آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:
"من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."

دومی کمی فکر کرد و گفت:
"اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."


آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

"وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"



عالم فروتن ...

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند.
روزی یکی از دو عالم که بسیار پر مدعا بود، کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت:

این کاسه گندم من هستم ! (از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت:

و این دانه گندم هم فلان عالم است!

و شروع کرد به تعریف از خود.

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید. فرمود به او بگوئید:

آن یک دانه گندم هم خودش است! من هیچ نیستم...



ایمان واقعی ...

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

"خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟"

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:

مغازه ام سوخت!
اما ایمانم نسوخته است!
فردا شروع به کار خواهم کرد

لطفا طعمه ی ساس ها نشوید !

 

در شهری سنگین وزن ترین فرد را مشخص و به پادشاهی انتخاب می کردند یک فرد لاغر و رنگ و رو پریده هم هوس پادشاهی کرد در خلوتش بارها و بارها این آرزو را بزبان می آورد تا یکی از شبها یک ساس صدایش را شنید و به او گفت من تو را به پادشاهی میرسانم به شرطی که خواسته های منو اجابت کنی مرد نحیف گفت تو که بین انگشتان من به آسانی له می شوی چگونه می توانی چنین کاری بکنی گفت کافی است مرا بخانه ی دشمنانت بیندازی تا خون آنها را بمکم اینطور هر روز آنها لاغرتر و تو بزرگتر می شوی روزها بدین منوال گذشت و ساس بزرگ و بزرگتر می شد و آن مرد هم هر کسی را که می دید بتصور اینکه دشمنش است قربانی ساس می کرد تا بالاخره به پادشاهی رسید ساس هم به یک خونخوار عظیمی مبدل شده بود که دائما خون می خواست از تمام کشور هر موجود زنده ای را می آوردند تا ساس خونشان را بمکد نوبت به افراد و نزدیکان دربار و پادشاه هم رسید تا روزی که هیچ کس بجز پادشاه و ساس در آن کشور نبودند ساس هم از خون سیراب نمی شد و از پادشاه طلب خون می کرد و چون پادشاه همه را قربانی کرده بود بناچار خود طعمه ی ساس شد.

Three things in life that are never certain

Three things in life that are never certain
سه چیز که در زندگی پایدار نیستند

Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس

 Three things in life that, once gone, never come back

سه چیز در زندگی که وقتی از دست رفتند باز نمی گردند

Time
ز
مان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت

 Three things that destroy us

سه چیز که ما را نابود می کند

Arrogance
تکبر

Greed
زیاده طلبی

Anger
عصبانیت

 Three things that humans make

سه چیز که انسانها را می سازد

Hard Work
کار سخت

Sincerity
صمیمیت

Commitment
ت
عهد



Three things in life that are most valuable
سه چیز که در زندگی بسیار ارزشمند است

Love
عشق

Self-Confidence
اعتماد به نفس

Friends
دوستان

Three things in life that may never be lost

سه چیز که در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد

Peace
آرامش

Hope
ا
مید

Honesty
صداقت



Happiness in our lives has three primary principles
خوشبختی در زندگی ما بر سه اصل است

Experience of Yesterday
تجربه از دیروز

Use of Today
استفاده از ا
مروز

Hope for Tomorrow
امید به فردا


Ruin our lives is the three principles
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret of Yesterday
حسرت دیروز

Waste of Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow
ترس از فردا

داستان کوتاه

 

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....


¸¸.•*´•. هنوزم عاشقی ¸¸.•*´•.

 


هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاری تو
نمیتونی پنهون کنی داغونی
نمیتونی یادش نباشی
به این آسونی
......

¸¸.•*´•. دلم برای خودم می سوزد...! ¸¸.•*´•.




دلم برای اشکهایی که پرپر می شوند

دلم برای بغضهایی که در گلو می شکنند

دلم برای خودم

می سوزد...!

¸¸.•*´•. خداحافظ عشق من ¸¸.•*´•.

 

 

وقت رفتنت نبود خدا حافظ عشق من

دلت میشکنه یه روز میدونی قدر اشک من

سخته گفتنش ولی .... خداحافظ عشق من

خداحافظ عشق من

¸¸.•*´•. گرمی دستهای تو ¸¸.•*´•.

 

 

گرمـی دستهـــای تــــو

آتشــی است که بـا آن

تمام وجـودم را گرم خواهم کرد

حتـــی در سرمــای زمستــــان

واین یعنی همان دوست داشتن

و مـــن بـــرای دوســـت داشتن

دلیــــل نمـــی خواهــــم

همـــین دستهـــای تـــو کـــافــــــی است ..

¸¸.•*´•. از دل نرود هر که از دیده برفت ¸¸.•*´•.

 

 

 

تا تو رفتی همه گفتند
که از دل برود هر که از دیده برفت
ودر آن لحظــــه ی ناباوری و غصـــه ی من خندیدند. . .
و تو ایـــــــ کاش میدانستی که در این تنگ بلور شفاف
ماهی ســــــرخ تو زندست هنوز...
ودر این کلبه ی سرد. . . یادگار تو به جاست
و تو ای کاش می آمدی و می دیدی
"که از دل نرود هر که از دیده برفت". . .

¸¸.•*´•. تو همه نهایت منی ¸¸.•*´•.

 



ای همیشه آغازباخود بهاربیاور

وقتی چون یاس سپیدمقابلم لبخندمیزنی آینده چون نوری درمن میجوشد

تو همه نهایت منی ومن بینهایت دوستت دارم...

 


 آخرین تکه قلبم را به پروانه ای دادم

که رنگ پرهایش سوی دیدن را از من گرفت.

به او دادم چون از تمامی چیزهایی

که دوروبرم بود پاکتر بود

حتی از حوض ابی کلبه تنهایی ام....

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است ؟ چرا لبخندهایت آنقدر بی رنگ است ؟ اما افسوس ... هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره . آری با تو هستم .. با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانی است

هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد

وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد


وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن

وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

بگذار
پیش از آنکه نگاهم
بی تو پیر شود ..
آخرین حرفهای خستگی ام را
در عمق چشمهایت
بریزم ..
و ...آرام شوم ..

ای دریای سرشار از آرامش
ای آغوشت
نهایت آسودگی
بگذار آخرین جوانی نگاهم را هم
به شاعرانگی 
عشق نگاهت
هدیه کنم..
بگذار تا که در چشمهای تو
به آخرین اوج پروازم
به آخرین نفسهایم
برسم ..

یک قدم به سقوطم مانده
خسته ام
و گویی که دیگر هیچ امیدی نیست
هیچ چیز غربت و تنهاییم را
پر نمی کند ..